شکسته ام اما در برابرت لبخند میزنم تا مبادا بفهمی راز درونم را.
تو در پیشگاه چشمان منی و من نمیتوانم نامت را صدا بزنم...
تو در کنار منی و چشمانت را از من محروم میکنی...
شکسته ام اما در برابرت لبخند میزنم تا مبادا حس کنی هنوز هم بیادتم.
چقدر دردناک است این که بدانم ،تو دیگر نیستی
چقدر دردناک است اینکه بدانم، تو به آسمان رفتی
شکسته ام اما در برابرت لبخند میزنم تا مبادا گمان کنی که هنوز هم تویی دلیل نوشتنم.
آن ساز کوچکمان را یادت هست، ...
همان که هرجایی می رفتیم ...
همراهمان داشتیم ...
و وقت دلتنگی هایمان ...
صدایش را در می آوردیم ، ...
یادت هست که ...
همیشه هنگام نواختن ...
در چشم هایم زل میزدی ...
و من هم از ترسِ نگاهت ...
چشم هایم را می بستم ...
تا مبادا یک نُت را با فکرِ تو اشتباه بزنم. ...
ولی حالا پس از سال ها از نبودنت، ...
سازدهنی ام را هر لحظه با فکرت مینوازم ...
هرچند تمامی نُت ها اشتباه باشد. ...