ای کاش قلب خسته ام بال و پری داشت
شهر دلم حال و هوای بهتری داشت
در دل قیامت می شد از جادوی چشمش
آن دلربا، آری،، نگاه محشری داشت
عشق از ره آمد گفتمش آهسته در گوش
عاشق شدن هم قصّه ی زجرآوری داشت
می‌رفت و قلب عاشقم می گفت : ای کاش
از عشق بر دست دلم انگشتری داشت
زخم زبانش قلب من را غرق خون کرد
افسوس پشت واژه هایش خنجری داشت
آخر رهایم کرد و برگشتم ولی کاش
این بار عشقم ماجرای دیگری داشت
نقش تو در خیال من، هست و جدا نمی شود
دل که اسیر شد دگر، ساده رها نمی شود
باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی
دِین غزلسرایی ام بر تو ادا نمی شود
در دل من چه آتشی، عشق رخت به پا نمود
سوز و گداز عاشقان، هیچ دوا نمی شود
حبس ابد سزای من، چون که رها نمی شوم
سحر سیاه چشم تو، وای که وا نمی شود
کاش رسیم ما به هم، فاصله گم شود دمی
غرق دعا و حاجتم، حیف روا نمی شود...