ما اگر حالمان خوب نیست،
پاییز های مداومی را به انتظار نشسته ایم؛
زمستان های زیادی را لرزیده ایم؛
به تنهایی،
یعنی که خودمان بودیم و خودمان بودیم و خودمان.
حداقل اگر کسی بود،موقتی بود!
یعنی آمد،مکثی کرد و بعد هم دیگر نبود؛
یعنی که رد یک دست روی شانه ای که خیس باران شد.
میدانی؟
عشق مثل انتخاب در یک روز برفی است،
یا فنجان چایت را بر میداری میروی کنار پنجره،جرعه ات را مهمان تماشا میکنی؛
یا لباس گرم میپوشی و میگذاری برف تو را به آغوش بگیرد.
یعنی یک جاده که از هر مسیری بروی فقط لذت خواهی برد.
اما،اما خیلی از ماها،
انگار که صبح یک روز برفی،خوابمان سنگین بوده و تمام روز را خواب بوده ایم!
چیزی ندیده ایم؛
بنابراین گوش هایمان،چشم هایمان،نگاهایمان،لمس هایمان،عشق نمی فهمد...

ارسالی : حامد رجب پور